قسمت سوم رمان گرگینه دنیای زیرین:
جنگل بسیار تاریک بود و معلوم نبود که راه را چگونه باید پیدا میکردم.آنطور که گیل گفته بود باید تاریک ترین نقطه آسمان را در پیش میگرفتم اما اکنون دیگر این تاریک ترین نقطه ای بود که وجود می داشت .
درون آن جنگل بسیار عظیم از میان درختان سر به فلک کشیده رو به اسمان کردم و به سختی در قعر آسمان به دنبال ماه جستم . بهترین راه آن بود که خلاف آن راه می رفتم .
مدت ها پیش رفتم و پیش رفتم اما هرچه جلوتر میرفتم بیشتر احساس میکردم که به دور خودم چرخ میخوردم و چرخ میخوردم .
خستگی تمام وجودم را گرفته بود و البته بیشتر خشم از سر کلافگی باعث از حرکت ایستادن من شده بود و از سر خشم فراوان فریاد بلندی کشیدم که ناگهان چیزی از دور جهید و به طرز شکننده ای من رو بر زمین کوبید ؛ به سرعت چشمانم را به دنبال آن خیره بردم و مردی با ظاهر عجیب و چشمانی که در آن تاریکی همانند یک شمع می درخشیدند پدیدار شد ؛موهای فر شده اش بیشتر صورتش را می پوشاند ، اما چشمانش اشکارا مشخص بودند که با پرسش خاصی درونشان به من خیره شده بودند .
عکس آنکه در آن موقعیت باید احساس ترس میکردم ، کنجکاوی سر تا سر وجودم را فرا گرفته بود که یکباره پرسیدم : تو یه بتایی ؟
مرد مرموز کمی آرام شد و از آنجایی که روشنی چشمانش آرام فرو می کشیدند او را به حالت کاملا انسانی اش دیدم که در آن حال بر روی پا هایش ایستاد و با تعجب پرسید : از کدوم قبیله ای ؟ الفا ؟
لبخندی زدم و جواب دادم نه داستانش طولانیه.
پسرک با صدای بلندی خندید و گفت: حتما شوخی میکنی؟
متوجه شده بودم که لحجه آن پسر عجیب با قبیله امگا ها کمی متفاوت بود و آسان تر به نظر می رسید . پسر مرموز ادامه داد : خیلی عجیبه ! بوی بتا میدی ! چرا تنها توی جنگل فریاد میزدی؟
در آن حال از سویی دیگر یک دختر جوان به همراه سه نفر دیگر پدیدار شد و رو به شخصی که روبه روی من ایستاده بود با صدای بلندی پرسید : شان ؛ چه اتفاقی افتاده ؟ اون کی هست ؟
پسری که ظاهرا شان نام داشت رو به او کرد و جواب داد : ببین چی پیدا کردیم ! ظاهرا گم شده ! تنهای اینجا توی جنگل سیاه داشت با صدای بلندی فریاد میزد که سروقتش رسیدم . سعی داشت موقعیت مارو افشا کنه.
دختر جوان که با شنل سیاهی درون تاریکی ناپیدا تر به نظر می رسید با چهره ای متعجب به سمت من امد و رو به شان گفت : احمق اون یه بتاست ! اما تا الان کجا بوده.
حرف های عجیبشان من را کاملا گیج کرده بود . دختر جوان کمی به من نزدیک تر شد و با رفتار عجیبی من را بو کشید ؛ از سر تاسر او بوی تندی شبیه به ریشه های زنجبیل احساس میکردم که در آن حال با لحن متعجبانه ای رو به او گفتم : چه بوی تندی میدی ! انگار به همه جای بدنت ریشه های زنجبیل مالیدی !
در آن حال شان چهره اش سرخ شد و خنده نابه هنگامی باعث شد به سرعت سرش را پایین بیاندازد و زیر لب چیزی را بگوید : همه جای بدنش ؟!
دختر شنل پوش ، شنلش را از سرش پایین انداخت و با عصبانیت رو به شان کرد و گفت : خفه باش ! سپس رو به من با همان عصبانیت گفت : تو هم حتما خیلی تنهایی کشیدی که عقل توی کلت نیست ! بگو ببینم ؟ از کجا میای ؟ کس دیگه ای هم همراهت هست ؟
بی اختیار خنده بلندی کردم و با لحن تمسخور آمیزی جواب دادم : تو فکر میکنی من یه گرگم؟
با تعجب رو به من کرد پاسخ داد : چیز خنده داری گفتم ؟ یا شاید هم از قفس جن ها فرار کردی و یه عمر نمیدونستی که چی هستی ؟نکنه فکر کردی جنی چیزی هستی ؟
دختر شنل پوش به سرعت یکی از دستهایم را فشرد که ناگهان چشمانش به حالت وحشتناکی سفید شدند و به تشنج عجیبی افتاد ؛ طولی نکشید که با شُک غیرمنتظره ای به عقب خود را کشید و از من جدا شد .
پسری که شان نام داشت به سرعت از او پرسید : چیزی دیدی؟
رو به آنها با تعجب پرسیدم : اون یه غیبگویه؟میتونه آینده رو ببینه ؟
دختر شنل پوش با حیرت عجیبی در چشمانش رو به شان پاسخ داد : هیچ چیز معنایی نداشت! تنها چیزی که می دیدم نور بود و نمیتونستم هیچ چیز دیگه ای ببینم .
شان رو به من کرد و با تعجب و خشمی در نگاهش پرسید : تو کی هستی ؟ از کجا میای؟
در حالی که گیج ماجرا بودم به سرعت به خودم امدم و پاسخ دادم : آروم باشید ! من فقط یه انسانم . قبیله امگاها بهم گفتند که راه این جنگل رو درپیش بگیرم . من فقط دنبال راهی هستم تا بتونم دوباره برگردم خونم دنبال هیچ دردسری نیستم .
دختر شنل پوش یکباره با چهره ای متعجب رو به شان کرد و گفت : باید هر چه زود تر رئیس رو ببینیم .
چهره شان یکباره تغیر کرد و در عمق نگاهش هیجان معنا داری را می دیدم که به نظر چیزی را از من پنهان می کردند . پس از آن دختر شنل پوش لبخندی زد و در کمال شگفتی با احترام خاصی در لحن گفتارش از من خواست تا همراهشان به قبلیه مخفی ای که در فاصله دورتری از جنگل داشتند ملحق شوم .
شخصی که شان نام داشت با لبخند معنا داری که درون چهره اش بود به من نزدیک تر شد و با ضربه نه چندان محکمی به پهلویم لبخندی زد و پرسید : ببینم ! تا الان کجا بودی؟
طرز رفتار او به نحوی بود که گویی سال ها همدیگر را می شناختیم و این ملاقاتی دوباره بود که پس از سال ها دوری همدیگر را می دیدیم .
هنوز چند قدمی جلوتر نرفته بودیم که یکباره از حرکت ایستادم و با عصبانیت از آنها پرسیدم : اینجا چه خبره؟
شان رو به من کرد و با لبخندی پاسخ داد : بهم اعتماد کن برادر ! رایکا هیچ وقت اشتباه نمیکنه ! بهتره همراهمون بیای تا خودت بفهمی چه خبره !
در آن حال شان دستش را به دور گردنم حلقه انداخت و ادامه داد : از همون اولشم میدونستم که یه چیزی در مورد تو هست !
همه چیز مسخره به نظر می رسید ؛ با عصبانیت دست شان را پس زدم و پاسخ دادم : فقط یه جا همه اینطوری با آدما مهربون میشن ! وقتی که کاسه ای زیر نیم کاسه داشته باشند !
دختر شنل پوش ( رایکا ) با حالت متعجبی رو به من پرسید : کاسه ؟
با کلافگی پاسخ دادم : منظورم این هست که یه کلکی زیر سر دارین ! من با شما هیچ جا نمیام! بهم بگید که جریان از چه قراره ؟
دختر شنل پوش به سمت من برگشت و چند قدمی جلوتر آمد و در آن حین گفت : حق داری که به ما اعتمادی نداشته باشی ! اما بهت قول میدم که هیچ کلکی درکار نیست ! موضوع اینه که ما از خیلی وقت پیش میدونستیم که تو قراره به اینجا بیای ! اگر برات سوال هست که چرا به این دنیا اومدی ازت میخوام که همراه ما به جایی که میبریمت بیای !
قائدتا در هر شرایطی اعتماد کردن به آنها سهل انگاری بود ، اما در دل اعتماد عجیبی به حرف های آن دختر شنل پوش داشتم . شان با لبخندی که دائم در چهره اش بود گفت : ببین هرچند که خود من هم گاهی شک می کنم که اون رو میشناسم ، اما به نظر من این سرنوشت تو بوده که امروز اینجا باشی !
پس از اعتماد کردن به حرف های آنها راهی راه درازی شدیم که ما را به قبیله پنهان بتا ها می رساند . هنوز چند قدمی دور تر نشده بودیم که یکی از همراهان رایکا همان دختر شنل پوش ، با تعجب از او پرسید : ببخشید که می پرسم رئیس ! اما چرا ما داریم اینجوری راه میریم ؟ اینطوری حداقل چند ساعت دیر تر میرسیم !
رایکا با چهره ای اخمگین رو به آن شخص کرد و پاسخ داد : درسته که تو خیلی باهوش هستی ! اما میتونی به این دوست جدیدمون تا قبیله سواری بدی ؟
شان که برای بار دوم چهره اش آنگونه از خنده نابه هنگامش سرخ می شد اینبار با صدای واضحی رو به رایکا گفت : امشب دیگه زیادی از این حرف ها شنیدم ! بهتره دست از این بازی کلمات بردارید .
رایکا با لحن تندی رو به شان پاسخ داد : یادت که نرفته دفعه پیش زبونت رو نزدیک بود از دست بدی ؟
چهره ، شان که دائم خندان به نظر می رسید یکباره تبدیل به اخم سکوت آمیزی شد و دیگر هیچ سخنی را بر زبان نیاورد .
پس از مسیر طولانی ای که طی کردیم در میان راه سکوت را شکستم و با تعجبی رو به رایکا پرسیدم :وقتی به من دست زدی ! چطور اونکارو کردی؟ با عقل جور در نمیاد ! شما گرگینه هستین یا جن ؟
رایکا یکباره از حرکت ایستاد و پاسخ داد : خودت چی فکر میکنی ؟ فکر میکنی جن ها می تونن بوی همدیگه رو احساس کنن ؟
با لبخندی یکباره پاسخ دادم : این حرفت هیچ معنایی نداشت !
رایکا به سرعت با لحن تندی پاسخ داد : چرا ! دقیقا میدونی منظورم چی هست ! تو تونستی بوی یه بتا رو تشخیص بدی و بویی که خودت میدی هم همون بو رو داره ! فکر نمیکنی که یه گرگ باشی ؟
با چهره ای متعجب لبخند بی اختیاری زدم و گفتم : فکر میکنید من مثل شما ها گرگم ؟ این یه جور شوخی هست ؟
رایکا با عصبانیت پاسخ داد : فکر میکنی این ها برات یه جور شوخی هستند ؟
شان به آرامی به رایکا نزدیک شد و از او خواست تا آرام باشد که در آن حال رایکا رو به شان نیز با لحن تندی گفت : به بالا خیره شو ! اون چیزی که میبینی همون چیزیه که هر پونصد سال یک بار اتفاق می افته ! ماه کامل
در آن حال رو به من ادامه داد : به زودی کامل تر میشه ! (ماه خونین )
با تعجب پرسیدم : از چه چیزی حرف می زنید ؟ اینها چه ارتباطی با من دارند ؟ تا جایی که شنیدم گرگ های امگا باور داشتند که گازگرفته شدن توسط گرگ ها یه جور افسانه هست ! دارین میگن که گاز گرفته شدن توسط یه گرگ باعث تبدیل میشه ؟ وایسا ببینم ! نکنه همه گرگینه هایی که توی این دنیا هستند یه زمانی انسان بودند ؟
برای اولین بار لبخند کوتاهی بر روی چهره رایکا نشست که یکباره با نگاه معنا داری پاسخ داد : نه هیچ انسانی تا به حال پا به این دنیا نزاشته ! به جز یه نفر که قبیله بتا ها رو به وجود آورده و بعد از اون تو هستی ! البته ! خیلی از جادوگر های بزرگ بودند که همیشه به این سرزمین میومدند . هرچند که ما رو دورگه ها صدا میزنن اما هیچ کدوم از ما به جز بتای اصیل ، دورگه انسان و گرگ نبود !
با تعجب پرسیدم منظورت اینه که به جز من انسان های دیگه ای هم قبلا به اینجا اومدن و گرگ شدند؟
شان با لبخندی پاسخ داد : پس فکر کردی بتا چطوری به وجود اومد؟ ما از نسل انسان دورگه ای هستیم که یک روز توسط امگا ها تبدیل شد و اینطوری شد که بتا ها به وجود اومدند .
با چهره ای سردرگم یکباره گفتم : لازمی نیست که چیز دیگه ای به من توضیح بدید ! در هر صورت من باید برگردم دنیای خودم ! اینجا جای من نیست ! بهم بگید که چطور میتونم برگردم ؟
رایکا لبخندی زد و پاسخ داد : تو به این دنیا متصل شدی ! راه برگشتی نیست !
با عصبانیت فریاد زدم : چون فکر میکنید من یه گرگینه هستم ؟
با چهره ای مصمم پاسخ داد : نه ! فقط این نیست ! اتصال تو به این دنیا از طریق یه گرگینه امگا انجام میشه ! وقتی توسط یکی از اونها فراخونده بشی برای همیشه به اون متصل میشی !
به سرعت پرسیدم : پس بهم بگو چطور باید این اتصال رو بشکنم ؟
با لبخندی پاسخ داد : خودت جوابش رو میدونی !
با چهره ای نا امید و اندوهگین پاسخ دادم : فهمیدم !
شان در آن حال لبخندی زد و گفت : چی شده؟نکنه اون رو میشناسی؟
بدون هیچ پاسخی به راهم ادامه دادم که یکباره رایکا با تعجب رو به من پرسید : کجا میری؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : کجا میرم ؟ یک باره به اطرافم خیره شدم و متوجه شدم درون شهری تاریک و غرق در سکوت بودم . ساختمان های عجیب وبلندی که شباهت بسیار زیادی با دست ساخته های انسان ها داشتند .
کاملا معلوم بود که اینها کار انسان ها بوده ؛ یا حداقل کسایی که کسایی که از انسان به وجود اومدند.(بتا های زاده شده از گرگینه اول یعنی انسانی که به گرگینه تبدیل شد)
رایکا رو به من کرد و با کنجکاوی پرسید : از اینجا خوشت اومده؟ این شهر رو اجداد ما یعنی اولین بتاها بنا کردند.مال خیلی وقت پیش هست .
با چهره ی شگفت وار حرف او را تایید کردم که در آن حال شان از پشت سرمان جلو زد و وارد یک ملک بسیار بزرگ شد و در آن حین رو به ما کرد و از ما خواست که با اون همراه بشیم.
بعضی چیز ها در دیوار های بلند ساختمان ها با آنچه در دنیای خودم دیده بودم فرق می کرد و طرح داخلی انها نمای بسیار عجیبی داشت.
هنگامی که وارد سالن بزرگ شدیم ، با جمعیت بسیار زیادی از بتا ها روبرو شدم که لباس های بسیار شبیه به انسان ها به تن داشتند .
در آن هنگام رایکا نگاهی به لباس هایم انداخت که بر اثر پایین افتادن از آن سخره ها تکه و پاره شده بودند و گفت : بهتره که لباس هات رو عوض کنی !
سپس من را به اتاقی کشاند و لباس هایی که از چرم ساخته شده بودند ، از درون صندوقی بزرگ بیرون اورد و از من خواست تا آن ها را به جای لباس های کهنه ام بپوشم .
با لبخندی رو به او تشکر کردم و گفتم : ممنون هستم گرگ غیبگو !
رایکا لبخند کوتاهی زد و گفت : میتونی از این به بعد من رو رایکا صدا بزنی !
با لبخندی شگفت زده پاسخ دادم : قبلا سعی کردم این اسم رو روی شخص دیگه ای بزارم ! اما کاملا مطمئن هستم این اسم رو اشخاص زیادی نمیدونند !
رایکا با تعجب پرسید : تو یه دختر داشتی؟
- منظورم این نبود ! در واقع یه امگا بود که وقتی برای اولین بار به این دنیا پا گذاشته بودم با اون آشنا شدم و اون از اونجا که فهمیده بودم من هیچی از این دنیا نمیدونم سعی کرد سر به سرم بزاره و بهم گفت که هیچ اسمی نداره ! اون ازم خواست یه اسم براش انتخاب کنم و منم سعی کردم این اسم رو انتخاب کنم .
رایکا : صبر کن ببینم ! توی دنیای شما هم از این اسم استفاده میکنند ؟
- نه ! عجیب اینجاست که این اسم توی دوره خیلی دوری استفاده میشد و آلان دیگه به جای اون ، اسم های دیگه ای که حتی مال فرهنگ ما نیستند استفاده میشه ! این یه اسم باستانیه ولی دیگه فراموش شده !
رایکا : خب ، اون دختر ! ...
در آن با لبخندی به سرعت پاسخ دادم : اشتباه فکر نکنید ، چیزی بین من و اون وجود نداره ! خب اون خیلی زیبا بود ولی اینطور بهش فکر میکنم که قرار نیست که مدت زیادی توی این دنیا بمونم .
رایکا اندکی ایستاد و سپس با لبخند کوتاهی اتاق را ترک کرد .
اندکی با خودم به اتفاقات اخیر به فکر فرو رفتم ؛ شبیه به یک شب بسیار طولانی ای بود که هیچ گاه به صبح نمی رسید . لباس هارو پوشیدم و به اجتماع حاضر ملحق شدم و هنگامی که وارد اونجا شدم با استقبال عجیبی روبه رو شدم.
در راس سالن بزرگ یک زن جوان با موهایی سپید و چهره ای زیبا قرار داشت که شبیح به یک شاهدخت و یا ملکه ای لباس پوشیده بود.
ارام به سمت شان حرکت کردم و کنار اون گوشه ای ایستادم . شان به محض دیدن من سریع دست دراز کرد و پرسید : بالاخره اومدی!
ارام در زیر گوش شان به طوری که هیچ کس صدایم را نمی شنید پرسیدم : اون زنی که انجا ایستاده کی هست؟ملکست؟
شان با چهره ای متعجب رو به من کرد و با تعجب پرسید ملکه؟اون گلونیا فرانا هست.
با تعجب پرسیدم گلونیا ؟ این رو قبلا هم شنیدم ؟ چه معنی ای میده ؟
شان با صدایی آرام پاسخ داد : توی هر قبیله ای گلونیا سر دسته بزرگ و رئیس گله گرگ زاده هاست.
- مثل ملکه؟ اگر مرد باشه به اون چی میگن ؟
شان با تعجب پرسید ملکه چیه؟
بدون تامل پاسخ دادم : مثل همون رئیس یا کسی که همه به اون گوش میکنند .
شان لبخندی زد و ادامه داد : درسته،گلونیا مثل همینه.
با ارامی ادامه دادم:خب؟ برای مرد ها چی میگید؟
شان دوباره رو برگردوند و با تعجب پرسید : مرد؟ از من سوال های دیونه کننده نپرس ! مرد که گلونیا نمیشه ! مسخرست .
در آن حال به آن فکر فرو رفتم که شاید شبیه به گله گرگ ها ، زن ها فقط رئیس گله ها می شدند که دوباره رو به شان با سردرگمی پرسیدم : پس یعنی هیچ مردی فرمانروا نمیشه؟
شان با تعجب پرسید : سعی داری چی بگی؟
با تعجب پاسخ دادم : قراره چیزی بگم؟فقط پرسیدم کسی تا به حال از مردها فرمان روا بوده یا نه ؟
شان لبخندی زد و پاسخ داد : البته ؛ اولین بتا که خالق ما بوده و اون رو به اسم آتری میشناسند.
با سردرگمی از او پرسیدم : آدری ؟ شان با خشم پاسخ داد :آتری نه آدری .
به نشانه تایید سری تکون دادم و به اجتماع خیره شدم ؛ زنی که ظاهرا گلونیای بتاها بود برای جماعت سخن رانی می کرد و سخن از استقامت و پایداری میکرد . فرانا زنی بسیار قوی و شجاع بود به نظر می رسید و از لحن او مشخص بود که به واقعیت میتوانست سیاست مدار زیرکی باشد .
شان به آرامی زیر گوشم زمزمه کرد و گفت : رایکا ازت میخواد که کنار اون بری !
به آرامی از میان جماعت به سمت رایکا حرکت کردم و به محض رسیدن از من خواست تا پشت سر اون به دنبالش حرکت کنم.
رایکا به سمت صف جلو حرکت کرد و وقتی از اجتماع جدا شد به سمت گلونیا فرانا حرکت کرد و ارام چیزی به اون گفت و بلافاصله به سمت من برگشت و از من خواست که با اون بالا سکوی بلند بروم ! روشن بود که رایکا سعی داشت من را معرفی کند که در آن حال از او خواستم تا از آن کارش منصرف شود . حقیقتا از چنین وضعیتی تنفر داشتم .
گلونیا چند قدمی برداشتند و رو به من ارام گفتند بالا بیایید و بایستید !
با چهره ای خیره وار به او زل زدم و بدون هیچ حرفی از پله های کوتاه به سمت سکوی کوچک قدم برداشتم و با خشمی که در پشت چهره ام پنهان کرده بودم به اجتماع خیره شدم .
رایکا از نگاه من خنده اش گرفته بود که در همون هین رو به گلونیا گفت : این همون شخصی هست که منتظرش بودیم.
با لحن خنده داری جواب دادم : منتظرش بودید ؟ اینجا چه خبره ؟
گلونیا لبخندی زد و ارام به چشمای من زل زد و گفت : تو اکنون مقدسی ! چیزی که در آن موقعیت در کمال ناباوری من رو متحیر کرده بود این نبود که او آن حرف را زده بود ! این بود که او برای گفتن آن سخن لب بر هم نگشوده بود .
در همون هین گلونیا رو به رایکا کرد و با چهره ای پیروزمند گفت : درسته ! اون دقیقا همون شخصی هست که منتظرش بودیم.
رایکا به محض شنیدن آن حرف با حالت عجیبی خم بر زانو برد و پشت سر او تمام اجتماع بر روی زانوهایشان خم شدند ؛ فرانا نیز به نشانه احترام دست خود را بالا برد و ادامه داد : همونطور که گفتم تو شخص مقدس و بسیار مهمی برای ما هستید! اما باید دلیلش رو بدونی که چرا نزد ما محترم شمارده شده ای !
پذیرش تمام آن اتفاقات به شدت دشوار بود ؛ با سردرگمی و ناخوشایندی رو به او کردم و از او پرسیدم : چرا من؟
گلونیا رو به من پاسخ داد :هیچ کس در این دنیا به جز تو یک دورگه واقعی نیست ! تو دومین آتری زنده ای هستی که شاه قلمرو ها شده بود ؛ باید بدونید که انسان ها موجودات تقدیس یافته ای هستند . نمیدونم چرا اما با تمام ذات خوب و بدی که دارند تنها موجوداتی هستند که در راس تمام موجودات دیگه حضور دارند . انسان ها این رو خودشون درک نمیکنند . اونها فرزندان خدا هستند اما معنای این رو درک نمیکنند.
در اعماق وجودم لرزه عجیبی به وجود اومده بود.اشک در چشمانم جمع شده بود. نه از سر اینکه آن حرف ها را می شنیدم ، بلکه به آن خاطر که انسان ها هیچ گاه لایق چنین کلمه ای نبودند ؛ فرزندان خدا !!!
گلونیا با لحنی آرام ادامه داد : گرگ زاده ها موجوداتی بودند که در کنار انسان ها در برابر تاریکی می جنگیدند ؛ از اون زمان اختلاف زیادی بین گرگ زاده ها و انسان ها به وجود اومده اما هر چقدر که زمان بگذره دشمن حقیقی هر دوی اونها مشترک هست ! برای همینه که شیاطین و جن ها دست به یکی کردند و تا گرگ زاده ها رو از بین ببرند ؛ چون اونها تنها اتحاد انسان ها هستند.نمیدانستم باید چه پاسخی میدادم . تمام حرف های او من را بیشتر در بهت عظیمی فرو می برد .پس از آنکه از آنجا بیرون زدم در بالکن بلندی که رو به منظره شفافی از آسمان بود ایستادم و به اسمان خیره شدم ؛ اتفاقات آن دنیا هر لحظه من را بیشتر و بیشتر به این شک می برد که شاید راه بازگشتی برایم باقی نمانده بود . در اعماق افکارم فرو بودم که لحظه ای بعد سروکله رایکا در حالی که به آرامی کنارم می ایستاد پیدا شد و با لحن خاصی برای دلداری به آرامی گفت : تو رو درکت میکنم ؛ یکباره تو دنیایی که نمیشناسی و نمیفهمی گیر افتادی و فکر میکنی که راه خلاصی نداری !
لبخند تلخی زدم و هنگامی که به ماه خیره شده بودم گفتم یک روز هیچ کدوم از این هارو حتی باور هم نمیکردم ؛ همیشه برای همه چیز یک دلیل منطقی و علمی پیدا میکردم . نمیدونم چرا آرزو میکردم اینها اینها واقعی باشند. شاید چون محدودیت برام کافی نبود و دوست داشتم که با چشمای خودم ببینم که چیزای دیگه ای به غیر از زندگی معمولی وجود داشت.اما الان دلتنگ همون روزهای معمولی شدم.
رایکا دستشو روی شونم گذاشت و برای دلداری گفت : همه چیز واقعی هست اما هیچ چیزی نیست که ازش بترسی.
شان از پشت سر صدا زد : البته نه هیچ چیز ! افریطه شیطان واقعا ترسناکه !.
رایکا رو به شان برگشت و با لحن سرزنش امیزی به اون اشاره کرد که حرفی در این مورد نزن . سریع موضوع را فهمیدم و رو به شان با کنجکاوی پرسیدم : در مورد چی حرف میزنی؟
شان به سرعت پاسخ داد : منو ببخش من نباید در مورد اون افریط شیطان حرف بزنم!رایکا رو به من کرد و برای پرت کردن موضوع پیشنهاد کرد که اطراف رو کمی بگردیم.
رفتار اونها مشکوک به نظر می رسید از همین رو با کنجکاوی رو به شان با عصبانیت پرسیدم : افریط شیطان کی هست ؟
در همون هین اتفاق عجیب تری رخ داد . در حالی که شان بدون هیچ حرفی به من زل زده بود، از پشت چهره غرق در سکوت اون فریاد های مکرری که تنها یک چیز را صدا می زدند : گلونیا !
طولی نکشید که لحظه ای بعد سروکله فرانا پیدا شد در کمال ناباوری وارد بالکون شد و با دیدن ما ، لبخندی زد و رو به شان از او خواست تا همراه او آنجا را ترک کند .
در حالی که غرق در ماتم بودم به سرعت افکارم را متمرکز کردم و همانطور که من افکارشان را می شنیدم ، باید او نیز افکار من را می شنید که از آنرو گفتم : باید بدونید که یکذره هم احساس نکردم که طبیعی رفتار کرده باشید ؛ فکر نمیکنید شان افکار خیلی بلندی دارند ؟
گلونیا در حالی که به همراه شان به سمت اجتماع میرفت رو برگرداند و با لبخندی زد و همانطور مرموزانه پاسخ داد : کاملا میدونم.
لبخند بی اختیاری روی چهره ام نشست که در همون هین رایکا با کنجکاوی جلوم ظاهر شد و با تعجب پرسید : تو یه ذهن خوان هستی؟
سریع خودم رو جمع و جور کردم و پرسیدم :چطور؟
رایکا با تعجب جواب داد :فکر میکردم فقط گلونیا میتونه افکار دیگران رو بخونه.
در حالی که با رایکا حرف می زدم پیرزنی با چهره بسیار عجیب و چشمانی سفید که ظاهرا کور به نظر می رسیدند وارد آنجا شد و در جواب رو به رایکا گفت : درسته ! اون خیلی کار ها باید ازش بر بیاد .
در آن حال رایکا رو به من کرد و گفت : اون تنها گرگ زاده زنده ای هست که آتری رو از نزدیک دیده !
با تعجب رو به رایکا کردم و پرسیدم : یعنی چندین قرن عمر کرده؟
پیرزن عجیب پاسخ داد : درسته من الان پنج قرنه که توی این قلمرو زندگی میکنم و منتظر این لحظه بودم اقای دیوید.
با تعجب و کنجکاوی پرسیدم : شما اسم منو از کجا میدونید؟
پیرزن پیر پاسخ داد : من از پونصد سال پیش هم تو رو می شناختم . باید بدونی که آتری جد واقعی تو بوده و تو از نوادگان اون هستی ! این اتفاق دوباره تکرار شده و تو باید سرنوشتی رو که آتری نتونست کامل کنه به سرانجام برسونی !
لبخندی زدم و با تعجب و سردرگمی پرسیدم : دقیقا قراره چیکار کنم؟همه همین رو میگن که این سرنوشت بوده که من به اینجا بیام ! اما هنوز هیچ کس نگفته که چرا اینجام !
پیرزن با چهره ای که به سختی می توانست لبخندی را احساس کند پاسخ داد : ارام باش پسرم ! تو میخواستی بدونی که چرا تو انتخاب شدی و تو جوابش رو گرفتی ! تو آخرین نواده آتری هستی ! اما هیچ کس نمیتونه بهت بگه که قراره چیکار کنی ! مهم نیست که ما ازت بخوایم چیکار کنی ! مهم اینه که تو قراره چیکار کنی !
با تعجب و اشفتگی پاسخ دادم مگه قراره چیکار کنم؟
پیرزن پاسخ داد : یک روز خودت متوجه میشی .
پیرزن پیر بدون حرف دیگری ارام ارام برگشت و از اونجا دور شد . به سرعت به دنبال او وارد سالن شدم و هیچ اثری از او نیافتم .به سرعت برگشتم و از رایکا پرسیدم : اون کجا رفت!
رایکا پاسخ داد : هیچ کس نمیدونه اون کجا میره.اون هروقت لازم باشه خودش پیدا میشه.
رو به رایکا کردم و پرسیدم : از چی حرف می زد ؟ قراره با این افریطه که شان درموردش میگفت بجنگم؟
رایکا سریع پاسخ داد : افریط رو فراموش کن.اون تا وقتی نفهمه تو وجود داری هیچ مشکلی برامون به وجود نمیاره.
با تعجب پرسیدم اصلا اون کی هست؟چرا اینقدر از اون میترسید؟
رایکا پاسخ داد : اون یه جادوگره افریط هست که به شدت از انسان ها متنفره.اون یه روز توسط انسان ها مورد شکنجه قرار گرفته بوده و اون تصمیم گرفت که تمام انسان های اون شهر رو تو آتیش نابود کنه ؛ بعد از اون به اینجا اومد و از اون به بعد توی جنگل خشکیده خودش رو گم و گور کرد . هر کسی تا به حال به اون نزدیک شده دیگه برنگشته ؛ بعضی ها میگن که اون از گوشت هر موجودی تغذیه میکنه ! .حتی بیشتر جن ها هم از نزدیک شدن به اون حراس دارند. بعضی از جن های پلید واسه اینکه وارد دنیای تو بشند از اون کمک میگیرند .
با تعجب دوباره رو به رایکا گفتم:صبر کن ببینم ! پس این یعنی کسی که توی دنیای من ظاهر شده بود از طریق این جادوگر این کارو میکرد؟
رایکا با سردرگمی پاسخ داد : بستگی به این داره که چه چیزی رو دیده باشی ! فقط این جادوگر نیست که میتونه با دنیای شما ارتباط برقرار کنه ! .بعضی از گرگ های شمالی توی قالب حیوانیشون به اونجا می رفتند ؛ اما اونها هم نمیتونند مدت زیادی رو اونجا بمونند .
به سرعت حرف او را کامل کردم و پاسخ دادم : چون اون ها تا طلوع خورشید برمیگردند .
رایکا با تعجب و کنجکاوی پرسید : خورشید؟ همیشه اسم سرزمین شما رو به اسم سرزمین خورشید می شنیدیم اما هیچ وقت نفهمیدیم معنیش چی هست ؟
با اندکی تامل پاسخ دادم :خب اسم سرزمین ما سرزمین خورشید نیست ؛ ما بهش میگیم زمین و خورشید چیزی هست که به اون روشنایی می بخشه . خورشید همه جارو گرم میکنه و باعث میشه که روز به وجود بیاد ؛ انسان ها در طول روز زندگی میکنند و شب ها میخوابند.
رایکا با چهره ای شگفت زده و غرق در تعجب پاسخ داد : درکش سخت هست .
لبخندی زدم و رو به او جواب دادم : اینجا هم زیبایی های خودش رو داره ! مثلا آبشار بزرگی که به طرز شگفت انگیزی می درخشید . خیلی عجیبه که اینجا آب درخشش خاصی داره !
رایکا لبخندی زد و چند لحظه ای بعد بدون هیچ حرفی ارام از کنار من گذشت و چند قدمی نگذشته بود که رو برگرداند و گفت : بهتر هست که یه اتاق پیدا کنید و کمی استراحت کنید.حتما خیلی وقت هست که استراحت نکردید .
لبخندی زدم و به نشانه تایید سری تکون دادم و پس از او از بالکن بزرگ بیرون امدم و از راه پله های بلندی بالا رفتم ؛ در یک سو شان را مشغول صحبت کردن با دختری با قدی که کمی کوتاه به نظر می رسید دیدم که در کنار انها یک اتاق بسیار بزرگ قرار داشت و کمی انطرف تر از انها دو اتاق روبه روی هم قرار داشت ؛ ظاهرا یکی از ان سه اتاق برای من بود.
به ارامی از راه پله ها بالا رفتم و سلامی کردم که شان با شنیدن صدای من بشدت جا خورد و یکباره به عقب برگشت و پرسید : تو اینجا چیکار میکنی ! سپس با لبخندی سریعا ادامه داد : اهان ! اینجا اتاق شماست . ببخشید.
لبخندی زدم و رو به او جواب دادم : اشکالی نداره میخواستم ببینم کجا میتونم کمی استراحت کنم.
شان سریعا تکونی خورد و دستشو به سمت اتاق اخری که به صورت تکی بود نشون داد و گفت اون اتاق تو هست که همزمان اشاره ان دختری که روبه روی شان ایستاده بود را با چهره ای رنگ پریده که در حال اشاره به همان اتاقی که کنارش ایستاده بودند دیدم ؛ شان به محض دیدن او با شرمساری پاسخ داد : درسته این اتاق تو هست.
لبخندی زدم و پاسخ دادم : مشکلی نیست من با همون راحت تر هستم.شان به محض شنیدن این موضوع نزدیک شد و به ارامی گفت مطمئنی؟
با کمی تردید پاسخ دادم : بله دوست ندارم مزاحم شما بشم.شان چهره اش رو در هم کرد و پاسخ داد : موضوع این نیست ! مدت بسیار زیادی هست که کسی به اون اتاق نرفته و حرف های در مورد اون هست.
رو به شان کردم و با لبخندی در جواب به او گفتم نترس ! تا چند مدت پیش تمام اینها کابوس های من بودندو حالا به واقعیت تبدیل شدند ! با دیدن کابوس توی کابوس های دیگه مشکلی ندارم .
شان لبخند تلخی از سر ترس کرد و بدون هیچ حرفی به من خیره شد و در همان هین با تعجب از او فاصله گرفتم و به سمت اتاق مرموز حرکت کردم.وقتی وارد اتاق شدم اتاق را غرق در خاکستر و تار عنکبوت دیدم که معلوم میشد مدت بسیار زیادی بدون صاحب مانده بود.
در کنار یکی از قفسه هایی که درست رو به روی تخت خواب بزرگ قرار داشت یک جاروی بزرگ قرار داشت که معلوم میشد قبلا کسی سعی آن را داشته تا با ان اتاق را تمیز کاری کند . قفسه های خاک خورده شامل کتاب های بسیار کهنه و قدیمی بودند و در کنار ان قفسه ها یک کمد با ظاهری بسیار عجیب قرار داشت که گویی متعلق به لباس های شخص بسیار مهمی بوده بود .
به ارامی به سمت قفسه ها قدم برداشتم و جاروی چوبی بلندی که به قفسه اول تکیه داده بود را برداشتم و سعی کردم که با ان خاک های قفسه هارو کنار بزنم.
صدای خفیفی همانند ترک خورن چوبی از پشت سرم در اطراف تخت خواب بزرگ به گوش خورد که باعث شد با توجه به حرف های مرموز شان شک عجیبی بهم القا بشه.
ارام با جاروی دستی ام به سمت تخت رفتم و سریع زیر ان را نگاه کردم و هیچ چیز قابل توجهی را مشاهده نکردم.
صدای مرموزی باز به گوشم خورد ، کمی به ان تمرکز کردم و صدایی شبیح به صدای شان و آن دختر که مشغول حرف زدن در مورد من بودند به گوشم خورد.
دقیق تر که گوش کردم متوجه شدم شان و ان دختر بودند که درمورد چه گونه ترساندن من بحث میکردند.لبخند شیطنت امیزی بر لبانم نشست و هنگامی که از نقشه پلید ان دو با خبر شدم فکری به سرم زد.
چند لحظه بعد ان دختر کوتاه قد با یک پارچه سیاه و بزرگ همانند یک جن پدیدار شد و ارام ارام به سمت تخت خواب امد.هنگامی که متوجه عدم حضور من در تخت شد شروع کرد به جستجو در اطراف کرد که در همان هنگام شان با یک لباس سفید همانند یک شبح وارد اتاق شد و صدا های عجیبی ایجاد کرد.دخترک به محض شنیدن صدای شان یک لحظه جا خورد که باعث شد لبخندی بر چهره من بنشیند اما به سرعت جلوی خودم رو گرفتم و وقتی فرصت ان پیش امد ، در حالی که آن دخترک رو به شان کرد و پارچه سیاه را از روی خود برداشت و با بی حوصلگی رو به او گفت اون اینجا نیست.
در همان هنگام در حالی که درون کمد لباس های کهنه خودم رو مخفی کرده بودم با یک نخ بلند که به جاروی دستی در کنار تخت متصل بود جارو را بر زمین انداختم و باعث جلب توجه ان دو شدم.در ان هنگام آن دختر به سمت شان حجوم برد و رو به شان کرد و پرسید چه بود؟شان با اظطراب پاسخ داد نمیدونم ؛ جارو افتاد روی زمین.هنگامی که شان به ان جارو ارام ارام نزدیک میشد ناگهان با صدای وحشتناکی از کمد بیرون زدم که باعث شد ان دختر با جیغ بسیار بلندی به سرعت از اتاق بیرون بزند ؛ در همان هنگام شان در حالی که به من خیره شده بود ترس در سرتاسر وجودش اوج گرفته بود و نمیتوانست هیچ حرکتی بکند.
خنده بسیار بلندی کردم و رو به او گفتم میخواستید من رو بترسونید؟نمیدونستید که من میتونم ذهنتون رو از دور بخونم ؟
ترس عجیبی هنوز در اعماق وجود شان بود که با صدای لرزانی پرسید تو کی هستی؟
با لبخند بلندی رو به او پاسخ دادم : نترس من هستم ؛ چیز عجیبی نیست که من میتونم ذهنتون رو بخونم.
شان رو برگرداند و چند قدمی چرخید و دوباره در چشمای من زل زد و پرسید تو هیچ نمیدونی چه اتفاقی افتاد ؟
با تعجب پرسیدم منظورت چیه؟
با صدای بریده ای ادامه داد : من الان تو رو با چشمای اتشین دیدم و این یعنی که تو بتا نیستی.
یک اشفتگی بسیار شدیدی درون وجودم اوج گرفت که با اظطراب پرسیدم منظورت چی هست؟
شان با اظطراب ادامه داد : میدونم تو هیچی در این مورد نمیدونی اما تو یه بتا نیستی و حتی نمیدونم چه موجودی هستی ! چشمهات بیشتر مثل یه الفا بودند !
در ان هنگام لبخند بی اختیاری به همراه اظطراب فراوان بر چهره ام نشست و باعث شد با صدای بلند فریاد بزنم منظورت چیه؟اولش که اون همه منو سردرگم کردید که من یه گرگم و پیشگویی شده بود که یه روز میام و الان هم دارین میگین الفا شدم،فردا میگید شدم جن پس فردا میشم شیطان؟ من هیچ کدوم اینها نیستم !
....
....