سرزمینی پر از رقابت و پر از شرارت،دنیایی بسیار مدرن که امپراتوری های بزرگ آن را اداره میکنند.
زندگی برای تمام قدرتمندان به معنای یک رقابت بود اما برای شاهزاده دیوید که در رقابت امپراتوری قرار داشت یک سیاست بیجا بود که زندگی کردن را از انسان میگرفت.
افراد بسیاری در ارزوی ان بودند که یک روز به جای او میبودند اما شاهزاده دیوید از شرایطش کاملا ناراضی بود.
زندگی بدون هیچ تغیر عجیبی در حال گذر بود و رایان به همراه همسرش تازه شهر را پنهانی از پدرش ترک کرده بودند.شهر بزرگ تهران با عظمت امپراتوری اش در دست پدر ریایان ،یعنی شاه دیوید بود که چهار فرزند بیشتر نداشت و رایان فرزند دوم او بود.رایان مردی شجاع و جنگجو و صلح طلب بود اما هیچ چشم داشتی نسبت به سیاست نداشت.او و برادر کوچکترش کوروش فرزندان همسر چهارم شاه بودند و سهراب بزرگترین فرزند شاه به همراه خواهر زیبایش ریتانا که دومین فرزند شاه بود،فرزندان همسر اول شاه، ملکه شاهبانو بودند که بعد از فوت همسر اول شاه میرانا،ملکه تهران شد.
همسر بسیار زیبای رایان،کاتیوشا یک زن بسیار زیبای روسی بود که رایان طی یک سفر تجاری وی را در یک کشتی بازرگانی دیدار کرد و در همان جا عاشق او شد و او را به همسری در اورد.
روزهای زیادی از ازدواج رایان با همسر زیبایش نگذشته بود و انها تجارتی بزرگ را از ان خود کرده بودند که اتفاقاتی عجیب زندگی او را تغییر داد.
همه چیز از انجا شروع شد که او و همسرش تابستان را به کوهستان های پشیده از درختان بسیار بزرگ در شمال کشور در هزار کیلومتری پایتخت سفر کرده بودند و روزهای اول بسیار شیرین میگذشت و اتفاقات عجیب از انجا بود که ان دو خبر از اتفاقات شوم انجا خبر نداشتند.
ده سالی بود که هیچ کس به ان شهر ها نزدیک نشده بود و طبق گذارشات هیچ اثری از ساکنین انجا و توریست های که به انجا رفته بودند بدست نیامده بود و در طی این ده،سال،هیچ کس جرعت پا گذاشتن به،انجا را نداشت.
دیوید و همسر زیبایش شب هنگام،در خوابی شیرین هنگامی که درون جنگل کنار یک دریاچه بسیار بزرگ بودند صدای ومشتناکی از همسر او بلند شد و در طی ان دیوید با شدت وخشتناکی از خواب بیدار شد و متوجه شد که چند هیولای عجیب غریب درون تاریکی همسرش را به،سمت شهر میبردند و یک هیولای دیگر از پشت او را گرفته بود و با چنگال های بزرگ و تیزش کمر او را بشدت متلاشی کرده بود و دیوید همچنان فریاد میزد او را ول کنید.او را ول کنید.
خشم بسیار کوبنده ای دیوید را در بر گرفته بود و درحالی که هیولای بزرگ هیکل و خونخوار او را اسیر کرده بود و از خون او می مکید بلند شد و با خشم و قدرت نهفته ای رو برگرداند و ان هیولای عجیب را با چاقویی که در جیب داشت متلاشی کرد اما در کمال تعجب زخم های هیولا به فور شفا گرفتند و دیوید چاره ای در ان نمیدید اما خشم پر عظمتش همچنان اورا بیقرار کرده بود و مدام ان هیولارا از هم متلاشی میکرد و تلاش همچنان بیفایده بود و هیولا چاقو را از دست دیوید گرفت و بر شکم او فرو برد و دیوید با ناله ای بسیار گوش خراش هیولا را کنار زد و بر زمین انداخت و چاقو را از شکم خود بیرون اورد و به فور گلوی ان هیولارا از هم درید و در کمال تعجب هیولا در همان جا جان سپرد و درحالی که به او خیره،شده بود نکاهی به چاقو ی خود انداخت و اندکی بعد به دنبال رد پای انها راه افتاد.
خشم عجیبی دیوید را گرفته بود.دیوید جوانی 23ساله با هیکلی بسیار دقیق و اراسته و موهای مایل به سپید رنگ و چشمانی درشت بود که مهارت های ویژه ای را در خور یک شاهزاده،دیده بود اما به دلیل نفرت بیش از حد او از سیاست از منتصب خود کناره گیری گرده بود.
درحالی که دیوید در حال برداشتن قدم های تند و درشتی به سمت رد ان هیولاهای زشت و خونخوار بود در چند کیلومتری خود شهر متروکه ای را مشاهده کرد که از ویرانه های عجیبی که تاکنون مثل ان را ندیده بود و شهری پوشیده از خون و کثیفی های که باعث میشد انسان به محض نزدیک شده به انجا تمام دل و روده اش به هم بریزد بود.
دیوید از خشم بسیار بدون هیچ توجهی رد انها را دنبال میکرد تا اینکه کمی جلوتر درون شهر چند هیولارا دید که باسرعت بی نظیری به سمت او می امدند و در حالی که به او نزدیک میشدند ،دیوید چاقو را محکم در دست گرفت و هیولای اول را که زودتر از انها رسیده بود با چاقوی بران خود از هم درید و به محض برخورد چاقو با ان هیولا ،ان هیولا نقش بر زمین شد و در همان حال چند هیولای دیگر در حال نزدیک شدن به او با چاقوی تیزش نقش بر زمین شدند و باقی مانده انها در حالی که درحال مشاهده اتفاق بودند اندکی مکث کرده و بعد پا به فرار گذاشتند و در همان هنگام دیوید بشدت متعجب شده بود و. درحالی که به چاقوی خود خیره شده بود فهمید چاقوی او به خصوص بوده و دلیل از پا دراوردن ان هیولاها چاقوی عجیبش بوده.
اما در همان هین سرش را بلند کرد و دوباره دوان دوان به،سمت انها راه افتاد تا همسرش را پیدا کند.درحالی که هیچ اعطلاعی از زنده یا مرده بودن او نداشت و بدون هیچ توجهی به این مسئله به حرکت ادامه میداد و کمی بعد در قصمت مرکز شهر که دریایی از خون برپا شده بود دیوید ارام ارام قدم بر میداشت و در حالی که به اطراف خود مینگرید فریادی بلند کشید که پس کجا هستید هیولاهای احمق.
در همان هنگامی هیولایی با ظاهری بسیار متفاوت تر با هیکلی کوچکتر که اندامی شبیح به انسان داشت نزدیک شد و با صدای نامعلومی فریاد زد چطور جرعت میکنی با پای خود وارد این امپراتوری شوی.
دیوید دحالی که از این اتفاق متحیر شده بود موقعیت را حفظ کرد و با صدای گوش خراش و تمسخور امیزی فریاد زد امپراتوری تو به اندازه یک ده،هم نیست،!!!درحپ همان حال دوباره به صدا در امد که من فرزند شاه رایان بزرگ شاه جهان هستم و امده ام که تک تک شماهارا با میل تمام بکشم.
هیولای زشت درحالی که به او نزدیک میشد به همراهش چند هیولای دیگر به طرف دیوید حمله ور شدند و در همان هین دیوید با چاقوی برانش به طرف انها گرفت و با انها درگیر شد.
اندکی بعد درحالی که درگیر جنگ با انها بود در یک موقعیت بسیار حرفه ای چاقوی خود را به سمت ان هیولای زشت که ادعا میکرد که شاه انهاست پرتاب کرد و در چند قدمی نزدیک شدن به او با پاره،شدن گلویش،بر روی دیوید افتاد و تمام کرد و درحای که دیوید به سختی از انجا بیرون می امد بلند شد و رو به بقیه انها کرد و فریاد کشید همسر من کجاست.
صدای گوش خراش او اسمان را در هم شکست.
تمام هیولاهای عجیب به دور او گرد امده بودند و جسد ان هیولای عجیب و متفاوت را نگاه میکردند که در همان حال هیولایی دیگر از میان انها بیرون امد و با صدای لرزانی فریاد کشید تو فرزند مرا کشتی!
هیولایی که از میان انها بیرون امده بود چهرهای شبیح به یک انسان اما رنگی مایل به قرمز داشت که چشمانش از اتش زاده شده بودند و کاملا به رنگ قرمز بودند.اما ان هیولای انسان مانند مثل بقیه هیولا بود و مثل بقیه یک دم کوتاه و کوشهای درازی داشت و در حالت کلی بیشتر شبیح به یک زامبی تکامل یافته بود.درحالی که به دیوید نزندیک میشد رو به او فریاد زد تو فرزند مرا کشتی و اکنون جزایت مرگ است.
دیوید درحالی که اماده و چاقویش را محکم در دست داشت به سمت او گرفت و فریاد زد همسر من کجاست؟تو چیستی و چطور شبیح به ما حرف میزنی؟
هیولای عجیب در نزدیکی او متوقف شد و با چهرهای بشدت خشمگین رو به دیوید فریاد زد همسرت مرده.تو هم باید در کنار او میمردی.
دیوید درحالی که رو به او چاقویش را در دست داشت تمام بند های بدنش به لرزه در افتاد و با صدای لرزانی پاسخ داد چه گفتی؟جسد او کجاست؟من همه،شماهارا خواهم کشت!
در همان هین هیولای بدشکل پاسخ داد که تو فرزند مرا کشتی و اکنون با هم برابر هستیم و درست است که هیچ موجود زنده ای نباید از اینجا عبور کند اما به دلیلی که تو یک فرد کاملا خاص هستی و توانستی اکثر افراد مرا که جاودان بودند از بین ببری،به همین دلیل به تو اجازه خواهم داد درحالی که برابر هستیم اینجا را ترک کنی و جسد همسرت را که در دریاچه پایین شهر انداخته ایم بیرون بکشی و با خود ببری.
با شنیدن این حرف دیوید چاقویش را بر زمین انداخت و سریع به سمت دریاچه روانه شد و درحالی که از کوه بزرگ که شهر روی ان قرار داشت پایین رفت نزدیک به دریاچه رفت و چندی بعد جسد همسرش را از انجا بیرون اورد.مدتی بعد از خیره شدن به جسدش کنار او به خواب رفت و شب هنگام با صدای فریاد عجیبی از خواب بیدار شد و درحالی که اطراف را نگاه میکرد همسرش را کاملا سالم دید که به شکل یک هیولای عجیب در امده بود و دائم درحال تغیر بود.انجا بود که دیوید کاملا متوجه،شده بود که چه اتفاقی افتاده بود.
درحپهمان حال ان هیولای قرمز رنگ با چشمان اتشین جلوی او ظاهر شد و با صدای کینه امیزی صدا زد که تو تنها دارایی من را از من گرفتی و اکنون باید جزای کارت رو پس بدی.
درحالی که دیوید به همسرش خیره شده بود و اشک درچشمانش جمع شده بود رو به ان هیولا مرد و فریاد کشید تو چه کار کردی؟
هیولای عجیب خنده ای شیطانی کرد و پاسخ داد که من او را با خون خودم در دریاچه کشتم و اکنون او همانند ما هست تو حق انتخاب داری یا همسرت را خواهی کشت و یا همسرت تو را خواهد کشت و میدانم که تو جرات کشتن او را نداری!
در حالی که دیوید خشم وجودش را گرفته بود پاسخ داد و یا اول تو را خواهم کشت و بعد هم خودم را.
در همان هین هیولای بد شکل پاسخ داد که پس باید از همسرت رد شوی،در همان هین هیولا وارد جنگل شد و همسر دیوید که به شکل یک هیولای کاملا بی اختیار در امده بود ارام ارام به سمت دیوید می امد و دیوید هم اشک در چشمانش جمع شده بود و درحالی که گیج همه اتفاقات شده بود و دحالی که مدانست حتی که حتی اگر هم میخواست او را بکشد چاقویش را به همراهش نداشت و در حالی که همسرش در جسم یک هیولا به او نزدیک میشد دیوید چشمانش را بست و تمام گذشته را به فراموشی سپرد و گلوی او را گرفت و محکم میفشارد اما میدانست که اینکار او را هرگز نخواهد کشت.
یک ساعتی دیوید در حال جنگ با همسر هیولایش بود و توان از وجودش از بین رفته بود و بدنش کاملا بیجان شده بود و ناگهان خشم انتقام وجودش را به لرزه دراورد و باعث شد که با پنجه هایش گلوی او را زخمی کند و چندین بار گلوی او را با پنجه هایش زخمی کرد تا اینکه کاملا او نقش بر زمین شد و ارام ارام به شکل انسانی اش برگشت.
دیوید کاملا گیج مانده بود و هیچ کدام از اتفاقات را نمیتوانست توجیح کند و فقط به خود میگفت که ای کاش همه اینها خواب باشند.
درحالی که غمگین از مرگ همسرش بود او را همانجا خاک کرد و با خشم بلند شد و به سمت کوهستان حرکت کرد و در بلندی های کوهستان در دل یک شکافت ترسناک در وسط کوه بسیار بلندی بر روی لبه بسیار باریک که هر لحظه ممکن بود زیر پای او بشکند ارام ارام حرکت میکرد و درحالی که در وسط های راه بود هیولای بد شکل از روبه روی او با،سرعت غیر قابل دیدی ظاهر شد و باعث شد که لحظه ای دادو مکث کند.
دیوید با خشم فریاد زد تو چیستی؟چرا این کار هارا میکنی؟چرا همسرم را کشتی؟
هیولا با صدای بسیار زشتی پاسخ داد که،من کایمارای خونخوار هستم و ذات من اینه.تو پسر منو کشتی و من الفای کایمارا،نادیده از پیشگویی که تو ملت منو نابود میکنی میخواهم تو رو بکشم که ثابت کنم که یک الفای بزرگ از یک انسان ضعیف نمیترسه.
درحالی که خشم در وجود دیوید جریان گرفته بود فریاد زد که حتی اگر همسرم را هم نمیکشتی و من شماهارا میدیدم باز هم همه،شناهارا میکشتم،زیرا که شماها یک مشت ویروس بیش نیستید و برای انسان ها فقط یک مرگ هستید.
هیولای کایمارای با خشم پاسخ داد انسان ضعیفه و کایمارای از قبل از انسان هم بوده.
دیوید پاسخ داد که شماها از خون انسان زنده هستید پس چطور از قبل از انسان هم بودید؟
کایمارای پاسخ داد که ما به خون انسان احتیاجی نداریم.اینها مال افسانه ها هستند.ما نژادی برتر از انسان هستیم و از ابتدای جهان با انسان درحال رقابت بودیم ولی انسان خیلی سریع تکامل پیدا کرد و ما از ابتدا سعی میکردیم که به تمامل انسان دست پیدا کنیم و وقتی به تکامل برسیم نژاد ما نژاد برتر خواهد شد.
دیوید با خشم بسیار بزرگی پاسخ داد که شما هیچ وقت به تکامل نمیرسید با وجود اینکه ان شهر از دریای خون پوشیده بود و شما ها هیچ چیزی جز مرگ نیستید.شماها از خیلی وقت پیش مرده اید.
در همان هین هیولای کایمارای به سمت دیوید حمله ور شد و دیوید را اسیر کرد و درحالی که دیوید به سختی دستو پا میزد و هیچ قدرتی در مقابل او نداشت ارام ارام نفس های اخرش رسیده بود که ناگهان سخره از جای کنده شد و ان دو رو به پایین پرت شدند و در حالی که از ارتفاع به شدت وسیع درحای پایین امدند بودند همچنان دیوید در دستان کایمارای بود و درحالی که کایمارای زیر پای دیوید قرار داشت بر روی تخته سنگ تیزی برخورد کردند و لبه تخته سنگ از شکم کایمارای عبور کرد و وارد شکم دیوید نیز شد و درحالی که دیوید به سختی بلند میشد شکم خود را کاملا دریده دید و در همان جا هر دو چشمانشان را ارام ارام بستند.
چندین روز بعد در کمال ناباوری دیوید ارام ارام چشمانش را گشود و سریع بلند شد و ابتدا فکر کرد همه چیز خواب بوده و با نگاه کردن به اطراف فهمید قضیه جدی بوده و در همان لحظه به یاد اورد که او از بر روی سخره افتاده بود و تاکنون باید مرده بود و جای زخم هایش نیز کاملا خوب شده بودند.با خود گفت که نکند من هم نیز هیولا شده ام؟
سریع کنار دریاچه رفت و خود را درون دریاچه نگریست و هیچ اثری از علاعم هیولا بودن در خود ندید.
گیج و سرگردان بلند شد و به سمت کوهستان با پای پیاده و لباس های پاره پاره و غرق در خون حرکت کرد و درحالی که به جیپ کوهستانی خود رسید سریع سوار ان شد و به سمت خانه حرکت کرد.
بعد از گذشت هفت روز وارد سردابه های شهر شد و سریع به خانه عموی مادرش رفت.انجا نزدیک ترین جایی بود که بعد از این همه مدت میتوانست استراحتی کند و اندوه اتفاقات پیش را پشت سر بگذارد.
ما هنگامی که وارد ان امارت شد اولین بار دختر عموی همسرش را دید که در انجا منتظر او بود و هنگامی که دیوید را تنها دید بشدت مظطرب شد و با دیدن قیافه در هم شکسته و داغون شده دیوید بشدت نگران شد و سریع پرسید که میارا همسرت کجاست؟
دیوید با قیافه ای در هم شکسته و اندوهکین پاسخ داد اون مرده و من خاکش کردم.
باقیافه ای گریان بر زمین نشست و در همان هین ان دختر سریع جلو امد و ادامه داد شما نباید اینجا باشید،برادرتان دنبال شماست و فکر میکند که شما باعث مرگ پدرتان هستید. دیوید با قیافه ای عصبانی جواب داد این چرندیات چیست.دختر پاسخ داد که پدرتان وصیعت کرده که تا وقتی که تو و برادرت زنده هستید برادر بزرگتان بر تخت نخواهد نشست زیرا از کارهای او خبر داشته و اکنون هم تو شاه خواهی شد و برادر بزرگترتان برادر کوچترت را فریب داده تا شمارا به جان هم بیاندازد تا خود بر تخت بنشیند.
دیوید بعد از شنیدن این حرف خنده ای در میان گریه تلخش کرد و به ارامی گفت که اتفاقات اخیر کم نیست و زندگی قصد دارد تا مرا کاملا ز هم بشکند.به ارامی رو به دختر کرد و رو به او پاسخ داد که من از اینجا میروم تا به خاطر برادرم اینجارا ترک کنم زیرا که من هرگز به برادرم اسیب نخواهم زد و برادرم هم پسری بسیار جوان و خام است و نمیداند که چه اتفاقی بعد از کشتن من خواهد افتاد و برادر بزرگم را هم میشناسم و میدانم که چقدر فریبکار است و میدانم که بدجور برادرم را فریب داده.
دیوید بعد از گفتن سخنانش بلند شد و سوار بر ماشین خود شد و به سمت جاده زد و راه افتاد.
چند لحظه ای بعد در بین راه سوخت ماشینش تمام شد و غافل از ان به خاطر تمام اتفاق های اخیر نمیدانست دیگر چه اتفاقی قرار بود رخ بدهد.پیاده حرکت کرد و به سمت جاده ارام ارام حرکت کرد و چند لحظه ای بعد صدایی از پشت شنید و وقتی به عقب برگشت در مسیر بسیار دورتر ماشین های برادرش را دید که به سمت او می امدند.
در همان هین دیوید به اطراف جاده نگریست و به سمت کلبه کوچکی که در سمت چپ جاده درون زمین های کشت شده از گندم حرکت کرد و وارد انجا شد و از انها خواست تا اگر کسی امد بگویند که او انجا نیست.
اما ظولی نکشید که سرو کله چند نفر از انها پیدا شد و وقتی پیرمرد صاحب کلبه ارم روی دست انهارا دید که از سرباز های امپراتوری بودند سریع بدون هیچ سوالی پاسخ داد که درون کلبه است.
دیوید وقتی موقعیت را دید بلند شد و به سمت دو سرباز حمله ور شد و سریع اولی ار خلع صلاح کرد و اصلحه را روی گردن دومی گذاشت و به انها دستور داد که هیچ کاری نکنند.
دیوید هردو سرباز را در انجا بر هم بست و بلند شد و به طرف جاده رفت و به سمت برادرش رفت.
برادرش هانگل به محض دیدن دیوید پیاده شد و وقتی او را با ان قیافه دید کمی متعجب شد.
هنگامی که به دیوید نزدیک میشد اصلحه اش را به طرفش گرفت و فریاد کشید که عمرت دیگه به پایان رسیده تمع کار.
دیوید با شنیدن این سخن خنده اش گرفت و هنگامی که خواست پاسخ او را بدهد یکی از سرباز ها سریع به طرف دیوید شلیک کرد و در کمال ناباوری دیوید به انطرف جاده پرت شد و در همان هین هانگل رو به سرباز کرد و فریاد کشید که چرا او را کشتی احمق و سریع روبه سر او یک شلیک کرد و او را کشت و فورا به سمت دیوید حرکت کرد و گیج و سرگردان نمیدانست که چه باید میکرد.در همان هین یک پارچه بر روی زخم او بست و او را بلند کرد و سوار بر ماشین کرد.
هنگامی که دیوید را سوار بر ماشین کرد رو به سرباز ها کرد و به انها گفت که هیچ کس به دنبال انها نرود.
هانگل هنکامی که با ماشین خود به سرعت به سمت شهر حرکت میکرد رو به دیوید کرد و فریاد کشید که چرا میخواستی پدر را بکشی؟میخواستی بر تخت بنشینی؟
در همان هین دیوید به سختی لب گشود و پاسخ داد که من در تعطیلات بودم و اکنون شنیدم پدر مرده.
هانگل سرش را تکانی داد و پاسخ داد که دروغ تحویل من نده بگو که تمع پادشاهی داشتی.
دیوید پاسخ داد که اگر تمع پادشاهی داشتم از قصر بیرون نمیزدم و کناره گیری نمیکردم.درحالی که به سختی نفس میکشید ادامه داد که این ها کار برادر بزرگمان است که پدر او را از ولیعهدی برکنار کرده و برای تلافی کردن میخواهد مارا به جون هم بیاندازد تا بعد از کشتن من تو را هم دستگیر کند و خود جانشین شود.
هانگل درحالی که گیج ماجرا بود رو به دیوید کرد و گفت که دیگر حرفی نزن باید به بیمارستان برسیم.
در همان هین چشمان دیوید ارام ارام بسته شدند و هانگل وقتی اوضاع را دید سرعتش را بیشتر کرد و هنگامی که به امارت عموی مادرشان بازگشت سریع دیوید را به سمت درمانگاه شخصی انها برد.
طولی نکشید که سروکله سرباز های سایمون برادر بزرگ انها از راه رسید و همه جا را به گلوله بست.
وقتی همه اوضاع را دیدند فرار کردند و اکنون دیوید بیهوش مانده بود و برادرش به همراه پسرعمو و خانواده او در مخمصه بزرگی گرفتار شده بودند.
وقتی انها چاره ای برای خود ندیدند دیوید را برداشتند و مخفیانه از امارت بیرون زدند و به سمت جنگل های بزرگ روانه شدند.
طولی نکشید که سرباز ها به دنبال انها راه افتادند و پشت سر انها ماشین های انها را به گلوله بستند و در مسیر کمی جلوتر ماشین های انها در تله های انها گیر کرد و فورا درون جنگل چپ کردند و با درختان درگیر شدند.سریع از ماشین ها پیاده شدند و طولی نکشید که دیوید نیز به هوش امد و از ماشین بیرون زد و وقتی اوضاع را دید سعی کرد انها را از ماشین ها پیاده کند و چند لحظه ای بعد که همه یک جا جمع شدند و حال دیوید را دیدند قضیه را تعریف کردند و به سمت جنگل روانه شدند.
دیوید رو به انها کرد و بابت اتفاقات بسیار عذر خواهی کرد و به انها قول داد که به محض وارد شدن به شهر پایتخت جای انها امن خواهد بود و برادر بزرگتر انها انجا هیچ کاری نمیتواند انجام بدهد.
اما تا پایتخت تقریبا صدها کیلومتر راه بود و یک هفته طول میکشید تا از راه جنگل به اونجا میرسیدند.
جنگل تنها راه امنی بود که باعث میشد که رد انهارا پیدا نکنند.
سایمون تصمیم داشت که انهارا قبل از رسیدن از بین ببرد و اعلام کند که هانگل برادرش را کشته بود و در درگیری با سربازان برای نجات جان دیوید کشته شده بود و خود را بر تخت بنشاند.
اما غافل از این بود که دیوید کاملا سالم بود و کاملا با نقشه های پلید او اشنایی داشت.
بعد از گذشت یک روز همه گرسنه و تشنه درون جنگل به سختی به چند کلبه رسیدند و از انها تقاضای اب و غذا کردند و روز را انجا استراحت کردند.
انجا جایی بسیار سبز و پشیده از زمین های کشت شده و بسیار زیبا و دام دارانی که تمام زندگی خود را،صرف دام و زمین های خود میکردند.زندگی انجا بسیار زیبا بود.
چند لحظه بعد یکی از ساکنین انجا از راه رسید و پاسخ داد که چند سرباز را که از سرباز های ملکه بودند دیده بود و داشتند به این سمت می امدند.
همگی سریعا بلند شدند و همراه با دیوید انجا را ترک کردند و در بین راه از یک رودخانه بزرگ گذر کردند و به انسوی رودخانه خود را رسانیدند و در کنار یک چشمه بسیار زیبا و زلال که از دل یک تخته سنگ درمی امد تشنگی خود را رفع کردند و به سمت یک فروشگاه کوچک که در انجا بود مقداری غذا خریداری کردند و سریعا به سمت تپه های بلند حرکت کردند و در مسیر کمی جلوتر در انجا یک زیرزمین میخفی دیدند که تنها دیوید خود و همسرش از انجا خبر داشتند و سریعا از انها خواست تا در انجا مخفی شوند تا یک هواپیمای پشتیبان خب کند.
پسرعمو بلند شد و رو به دیوید کرد و گفت که همراه او خواهد رفت و بالاخره پذیرفتند که ان دو برای ارتباط برقرار کردن با چند پایگاه که از قبل دیوید با انها ارتباط داشت به بالای تپه بروند تا سیگنال قویی پیدا کنند که سر راه یک پایگاه نظامی را دیدند که پسر عموی مادر دیوید ان را میشناخت.
به سمت انجا حرکت کردند و هنگامی که به انجا رسیدند سریعا ان دو را گرفتند و چند لحظه بعد فرمانده از پایگاه بیرون زد و وقتی پسر عمو را دید با خوشحالی صدا زد ببین چه کسی به دام افتاده شده.
بعد از کلی بحث بالاخره پسر عمو از او خواست تا،با پایگاه هوایی پایتخت ارتباط برقرار کنه تا یک هواپیمای خصوصی برای کمک بفرسته.
بالاخره انهارا رازی کرد تا ارتباطی برقرار کنند و در همان هین رو به پسر عمو پرسید که او کیست که همراهش است.
پسر عمو سریع پاسخ داد که دیوید برادر همسرش هست و برای تعطیلات هنگامی که امده بودند در این کوهستان ماشین هایشان تصادف کرده و سر از اینجا در اوردند.
فرمانده با تعجب پاسخ داد پس را هلیکوپتر خصوصی میخواهید و چرا برای پایتخت میخواهید؟
دیوید سریع پاسخ داد که قرار بود به سمت پایتخت برویم و از این جا هیچ مسیر زمینی برای انجا دیگر نیست.
فرمانده لبخندی زد و پاسخ داد که میرود تا ببیند که چه کاری از دستش بر می اید.
چند لحظه ای درون پایگاه را نظاره میکردند که فرمانده بیرون امد و رو به انها گفت که ارتباط برقرار کرد و برای فرود، به انها اجازه فرود در انجا دادند و از دیوید و پسر عمو خواستند در انجا استراحت کنند تا چند سرباز بفرستد تا بقیه انها را هم به انجا ببرد اما انها سریعا نپذیرفتند و پاسخ دادند که تا هواپیما از راه برسند کمی بیشتر درون کوهستان چرخ میزنند.
بعد از ان سریعا به سمت بقیه باز گشتند و هنگامی که به انجا نزدیک میشدند سربازانی را دیدند که انها را اسیر کرده بودند و به سمت رودخانه میبردند.
دیوید سریعا رو به پسر عمو کرد و از او خواست تا سریعا به سمت پایگاه برگردد تا نیروی کمکی بیاورد و بعد از رفتن پسر عمو ارام بلند شد و به سمت انها حرکت کرد و روبه انها گفت که اینجا یک منطقه نظامی است و انها حق ندارند که مردم تورسیت را دستگیر کنند.
یکی از انها رو به دیوید کرد و پاسخ داد تو دیگر کی هستی و سریع چند نفر به طرف دیوید رفته و او را نیز اسیر کردند.
هنگامی که به سمت رودخانه میرفتند یک هواپیما در انجا بود که یک لشکر بزرگ در گنار ان بودند.هنگامی که به هپاپیما رسیدند دیوید را جدا کرده و بقیه را به سمت هواپیما بردند تا به پایتخت منتقل کنند.قصد سایمون برادر بزرگتر دیوید ان بود که هانگل را در انجا به خاطر قتل برادرشان دیوید محاکمه کند اما غافل از انبود که دیوید اکنون یک کایمارای بود و به این سادگی ها از پای در نمی امد.یک کایمارای کاملا تکامل یافته.
دیوید وقتی اوضاع را مشاهده کرد،به عقب برگشت و چند نفری که او را اسیر کرده بودند را خلع صلاح کرد و با یک حرکت تاکتیکی و بسیار حرفه ای نقش بر زمین کرد و به سمت بقیه حمله کرد و درحالی که به طرف او شلیک میکردند چند گلوله ای به بدن او اصابت کرد و او را از حرکت وا داشت اما سریعا بلند شد و دوباره به طرف انها حمله ور شد و آنها را از پای در اورد.
تعدا سرباز ها بسیار زیاد بود و دیوید هم بشدت خشمگین شده بود و د ان موقعیت به سمت یکی از سرباز ها رفت و درحالی که اصلحه اش را به طرف او میگرفت بر زمین نشست و چاقوی اظطراری اش را از جیبش کشید بیرون و با چاقوی خودش او را از پای در اورد و چند لحظه بعد که خشم بسیار وسیعی وجود دیوید را گرفته بود گلوله های زیادی به سمت او زوانه شد اما گویی او واقعا یک هیولا شده بود و در همان هین دیوید به طور اتفاقی چشمان خود را درون اب رودخانه دید که از انها حرارت قرمزی بیرون میزد و رگ هایش به سرخی خون شده بودند.انجا بود که دیوید فهمید که چه اتفاقی افتاده بود و سریعا بلند شد و با سرعت باور نکردنیی تمام انهارا گردن برید و وقتی در اخر کار انهارا مشاهده کرد بشدت اندوه گین شد و در همانجا بر زمین نشست و خود را یک هیولا خطاب کرد.
در همان هنگام سرباز های پایگاه از راه رسیدند و پسر عمو با دیدن وضعیت کاملا گیج شده بود.به سمت دیوید رفت و پرسید چه اتفاقی افتاده بود و بقیه کجا رفتند.
دیوید سرش را بلند کرد و در کمال ناباوری دید که کاملا دیر شده بود و انهارا برده بودند و از همین رو سریع بلند شد و رو به پسر عمو کرد و پاسخ داد که باید به سمت پایتخت حرکت کنیم که پسر عمو دوباره فریاد زد که چه اتفاقی افتاده و بقیه کجا رفته اند؟
دیوید سریع پاسخ داد که انهارا با هواپیما بردند و باید سریع به پایتخت برویم که اگر دیر برسیم هانگل را محاکمه خواهند کرد.
پسر عمو سریع پاسخ داد که هواپیما در پایگاه منتظر ماست.
سریع به طرف پایگاه حرکت کردند و وقتی سوار بر هواپیما شدند با پایگاه هوایی پایتخت ارتباط برقرار کردند و دیوید در هین ارتباط به همه مرتبط ها دستور داد که من دیوید جانشین شاه رایان هستم و به شما دستور میدم که تمام سرباز ها به خدمت من در بیایید.چندین بار تکرار کرد که من دیوید هستم و از اکنون از من دستور میگیرید نه از کس دیگری.
کسی توجهی نمیکرد زیرا کسی باور نمیکرد که دیوید زنده باشد و برای همین باید هرچه زود تر خود را میرساندند.
طولی نکشید که بالاخره به پایتخت رسیدند و دیوید درحالی که درون هواپیما بود چتر نجات پوشید و درحالی که اماده پریدن بود پسر عمو پرسید که دارد چه کار میکند؟
دیوید درپاسخ گفت که دیر است باید خود را برساند.پسر عمو پاسخ داد که او را که نخواهند کشت فقط نهایتا تبعیدش خواهند کرد.دیوید رو به پسر عمو کرد و پاسخ داد که بعد از خلع نسب او و تبعیدش او را خواهند کشت.چون دیگر هیچ مقامی نخواهد داشت و برای کسی مهم نخواهد بود.
دیوید بعد گفتن حرف هایش سریع از هواپیما پرید و چتر خود را باز کرد و بر زمین نشست و سوار بر یک ماشین شد و به طرف ملک امپراطوری شد.در طی مسیر خبرنگاران با دیدن دیوید به دور او حجوم بردند و مسیر را برای او مسدود کردند و برای همین دیوید محبور شد سریع پیاده شد و پیاده به راه افتاد.
طولی نکشید که به کاخ اصلی رسید و سریع وارد جلسه شد و با صدای بلندی فریاد کشید که همه به کنار برن.محاکمه برای سایمون برگزار خواهد شد برای تمام اتهاماتی که به برادر کوچکترم زده است و تمام کارهایی که کرده است.
سایمون با دیدن دیوید بسیار شکه شد و بعد از دادگاه بیرون زد و با عصبانیت به کاخ ملکه رفت تا با او مشورت کند.
طولی نکشید که مراسم برای تاج گذاری دیوید اماده شد اما دیوید عنوان را به برادر کوچکترش سپرد و سایمون این را فرصتی برای خود دید و سریع نقشه ای کشید تا
دوباره خود را بالا بکشد.
هنگامی که دیوید ارام کاخ امپراتوری را ترک میکرد پسرعمو سریع جلوی او را گرفت و دلیل کناره گیری را پرسید.دیوید سریع پاسخ داد که خودت میدانی چرا کناره گیری کردم.
پسر عمو دوباره پرسید که دلیل کناره گیری ات چیز دیگری است و تو داری مسئولیتی که پدرت به تو داده رو رد میکنی.دوباره ادامه داد که طولی نمی کشد که برادر بزرگتران هانگل را کنار خواهد زد و دوباره صاحب تخت خواهد شد و انجاست که همه شمارا نابود خواهد کرد.
بعد از گفتن ان حرف ها دیوید اندکی ایستاد و بعد به ارامی برگشت و به سمت کاخ اصلی برگشت و در هنگامی که سایمون را دید که داشت به سمت ارامگاه هانگل میرفت رو طرف او مسیرش را تغییر داد و وقتی به او نزدیک شد سایمون ارام گفت که چه شده برادر امده ای خداحافظی کنی؟
دیوید در پاسخ به ارامی گفت که خیر امده ام که جلوی تو و کارهایت را بگیرم.
سایمون با خشم پاسخ داد که چه شده دوباره حوس پادشاه بودن کردی؟
دیوید جلوتر رفت و درحالی که خشم وجودش را گرفته بود چشمانش ارام ارام قرمز میشدند در چشمان برادرش نگاه کرد و پاسخ داد که تا وقتی که،زنده خواهم بود نخواهم گذاشت که تو هیچ کار پلیدی انجام بدهی.
سایمون با دیدن ان صحنه بشدت حراسان شد و فورا پاسخ داد تو خودت انسان نیستی و فورا برگشت و از انجا دور شد.
دیوید بالاخره برتخت نشست و بعد از پنجاه سال امپراتوری،با وجود پیر نشدنش و جاودانش شدنش همه به او شک برده بودند و برای همین تمام تاج وتختش را به پسر برادرش هانگل واگذار کرد و از انجا دور شد و هیچ کس او را بعد از ان ندید.